Menu Close Menu

عروسک

عروسک

کبری سعادتی/ آزنا آنلاین- عروسک بازی در خون من بود. از خیلی کم سن و سالی ام عاشق خاله بازی و عروسک بازی بودم. خواهرم همیشه همبازی من بود. اگر اسباب بازی درست و حسابی هم نداشتیم، بازی های مان سرمان را گرم می کرد و تمامی نداشت. وقتی ایران و آذربایجان مرزهای خود را به روی هم گشودند، یک عروسکی به اندازه قد کودک سه چهار ساله برای من کادو رسید که هم می خندید و هم گریه می کرد. موهای بوری داشت و لباس چین دار یاسی داشت؛ همان رنگی که بعدها دانسته و ندانسته فهمیدم این رنگ را دوست تر دارم. یادم نمی آید اسمی برایش انتخاب کرده بودم یا نه! اما همه وجودم شده بود. روزها و ساعت ها سنگ صبور دوران کودکی ام شده بود. از صحبت با او سیر نمی شدم. باز هم یادم نمی آید چه می گفتم فقط می دانم که می نشاندم روبه رویم و حرف می زدم و حرف می زدم. گاهی هم که در چهار دیواری اتاق دلش می گرفت او را به آغوش می کشیدم و می بردم بیرون و در حیاط خودمان و مادربزرگ مان یا در باغ آلو می گرداندمش که هوایی به سر جفت مان بخورد. یک دل سیر با او وقت گذراندم. شده بود سنگ صبورم. چند سالی مواظبش بودم... اما برادر کوچکم ندانسته خرابش کرد. می توانم بگویم مثله شد و من باز هم ناجوانمردانه یادم نمی آید در از دست دادنش غصه خوردم یا نه؟! گریه کردم یا نه؟! چرا نتوانستم کاری بکنم؟! آیا فقط دست روی دست گذاشتم و نظاره گر مرگش شدم؟! یا دیر رسیدم یا دیر دیدم؟! یا گمان کردم عروسک عمر گل دارد؟! نمی دانم؟! اما الان یهویی دلم برایش تنگ شد؟! مثل مادری که حسرت به دل دیدار فرزندش باشد! دلم می خواهد می توانستم زمان را به عقب برگردانم و بروم و عروسکم را از گذشته بردارم و بیایم. شاید از زمان عروسک بازی ام گذشته باشد اما می توانم مثل چشمانم از او مراقبت کنم و او را ثانیه ای به دست کسی نسپارم. دلم می سوزد چرا برایش اسم انتخاب نکردم شاید هم نامش را فراموش کرده ام؟! یعنی اگر اینقدر دوستش داشتم چرا نامش را به خاطر نمی آورم؟! چرا قدرش را ندانستم؟! و برای جسم و روح صد چاکش مرهمی نشدم؟! بعد از این همه سال چرا به او فکر می کنم؟! چرا الان یادم افتاد؟! و نمی دانم! و این کلمه راحت جانی عجیب عذابم می دهد و قانع ام نمی کند.

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران